جابر بن یزید جعفی هجده سال در خدمت امام باقر (علیه السلام) بود. وقتی می خواست به
کوفه برگردد، از
حضرت باقر «علیه السلام» خداحافظی کرد و با حالت سرور و خوشحالی خارج شد.
نعمان بن بشیر می گوید: « من و جابر، هم کجاوه بودیم و به طرف کوفه می رفتیم. آن روز جمعه بود و ما نماز خود را در محلی به نام«اُخیرجه»،خواندیم و راه افتادیم. در این حال مردی بلند قامت و گندمگون رسید و نامه ای در دست داشت که آن را به دست جابر داد. جابر نامه را گرفت و بوسید و بر چشم خود گذارد. نامه از طرف حضرت باقر (علیه السلام) بود و هنوز مهر آن حضرت خشک نشده بود.
جابر گفت : «چه زمانی این نامه را از مولایم گرفته ای ؟!» گفت: « همین ساعت» پرسید: « بعد از نماز جمعه یا قبل از نماز؟» آن مرد گفت: « بعد از نماز» خیلی تعجب بود که در این زمان کوتاه، آن مرد این همه فاصله را طی کرده بود. با خواندن نامه، چهره اش گرفته شد.
سپس نامه را در جایی محفوظ کرد و دیگر من جابر را مسرور و خندان نیافتم تا به کوفه رسیدیم. هر یک از ما به خانه خود رفتیم. شب اول را که گذراندم، صبح برای اکرام و احترام به دیدن جابر رفتم که با منظره ای عجیب مواجه شدم. دیدم جابر از خانه اش خارج شد، در حالیکه استخوانهای مکعب شکلی را به گردن خود آویخته و بر چوب بلندی سوار است و مانند دیوانگان کلمات نامفهومی به زبان می آورد و می گوید: « منصور بن جمهور کجاست؟ آن امیر غیر مأمور؟» و کلماتی از این قبیل.
پس جابر یک نگاه بسیار پر معنا به من انداخت اما نه او کلامی به من گفت ونه من به او چیزی گفتم. از این حالت جنون که به جابر دست داده بود، گریه ام گرفت که در این هنگام بچه ها و مردم کوچه و بازار جمع شدند و جابر با همان وضعیت رفت تا به میدان بزرگی رسید. در آنجا شروع کرد با بچه ها بازی کردن و دور آنها گشتن. مردم هم گفتند: « جابربن یزید دیوانه شد.
وضعیت این چنین بود. چند روزی بیشتر نگذشته بود که به خدا قسم نامه ای از طرف
هشام آمد که به والی کوفه نوشته بود: « در کوفه کسی است به نام جابربن یزید جعفی. او را پیدا کن و گردن بزن و سر او را برای من بفرست!» والی کوفه که از مضون نامه اطلاع پیدا کرد، به همراهان و مشاوران خود گفت: « جابربن یزید جعفی کیست؟» چون جابر هجده سال بود که کوفه را ترک کرده بود. گفتند: « جابر مرد بافضیلت و عالم و راوی حدیث است. او به
حج رفته و سپس دیوانه شده و روزها در میدان بزرگ شهر با بچه ها بر چوبی سوار می شود و بازی می کند.
والی
مدینه آمد و دید که جابر سوار بر چوبی است و با بچه ها مشغول بازی است. گفت : «الحمدالله که خداوند ما را از کشتن او در عافیت قرارداد.» جابر به همین حال شبیه جنون بود تا ایام گذشت و امام باقر (علیه اسلام )بعد از مدتی به شهادت رسید و دوازده سال از شهادت آن حضرت هم گذشت که یزید بن ولید خلیفه
بنی امیه منصور بن جمهور را والی کوفه قرارداد.
معلوم شد امام باقر (علیه السلام) در طی آن نامه به جابر دستور فرموده بود تا وقتیکه والی کوفه منصور بن جمهور نشده، خود را به دیوانگی بزن تا جانت محفوظ بماند.
منابع:
بحار الانوار، ج 46، ص 283، ح 85.
مراجعه شود به:
کرامات جابر بن یزید جعفی