هرثمه بن اعین (خواجه مراد) میگوید:
من یک شب تا چهار ساعت بعد از نیمه شب نزد
مأمون بودم و سپس به خانه رفتم. نیمی از شب گذشته بود که در خانه را کوبیدند. از طرف
حضرت رضا علیه السلام پیغام آورده بودند که به خدمتش برسم. فوراً برخاستم و لباس پوشیدم و نزد او رفتم. امام در حیاط نشسته بود. فرمود:« بنشین و خوب گوش کن و هر چه را می گویم به خاطر بسپار. ای هرثمه! عمر من سر آمده و رحلت من نزدیک است. این مأمون سرکش قصد دارد مرا با
انگور و
انار مسموم کند. انگور را با داخل کردن نخی سمّی در آن مسموم می کند و انار را به دست غلامی که با انگشتان آلوده به سم برایم آب انار میگیرد.
مأمون، روز آینده مرا فرا می خواند و برایم انگور و انار می آورد و مجبورم می کند بخورم. من می خورم و مسموم می شوم و از دنیا می روم. سپس او می خواهد خودش مرا غسل دهد. تو پنهانی به او بگو که من گفتهآم او مرا غسل و کفن و دفن نکند و گرنه عذابی که برایش به تأخیر افتاده، جلو می افتد و گرفتار چیزی میشود که از آن میترسد. این را که بگویی او از این کار منصرف میشود.»
سپس فرمود:« وقتی خواستند مرا غسل دهند، او در جای بلندی می نشیند و نگاه میکند. در این هنگام می بینی خیمه ای سفید در کنار خانه زده می شود. مرا با همان لباس هایم ببر و پشت خیمه بگذار و همانجا بایست تا دوباره مرا ببینی. پرده خیمه را بالا نزن که هلاک می شوی. مأمون به تو می گوید:« مگر شما نمی گویید هر امامی را فقط امام بعد از او غسل می دهد؟ پس الان حضرت علی بن موسی علیه السلام را چه کسی غسل می دهد؟ پسر او هم که در
مدینه است و ما در
طوس !»
ای هرثمه، تو به او چنین پاسخ ده:« بله، همین طور است. اما اگر ظالمی با زور و اجبار، امامی را غسل دهد، امامت او باطل نمی شود و امامت امام بعد از او هم به قوّت خود باقی است. اگر علی بن موسی علیه السلام اکنون در مدینه بود، فرزندش
محمد تقی علیه السلام او را جلو جشم دیگران غسل میداد و الان هم کسی جز فرزند او نیست که او را غسل میدهد، اما مخفیانه.»
پس از لحظاتی می بینی که خیمه به آسمان رفت و من غسل داده و کفن شده، آنجا هستم. سپس مرا به سوی قبر ببرید. مأمون میخواهد قبر پدرش
هارون را قبلهی قبر من قرار دهد و این هرگز شدنی نیست. چون هرچه کلنگ می زنند، زمین حتی به اندازه گرفتن ناخن کنده نمیشود. وقتی که خسته شدند، از جانب من به مأمون بگو کلنگی در قبله قبر هارون بزند.
ناگهان قبری کندهشده و آماده، آشکار می شود. در این حال مرا وارد قبر نکن، بلکه صبر کن تا آب سفید رنگی، قبر را پر کند، سپس یک ماهی بزرگ در آن آب پیدا می شود و پس از مدّتی، ماهی غایب می گردد و آب فرو می نشیند. بعد از این، مرا وارد قبر کن. روی من خاک نریزند، چرا که قبر، خودش پر می شود.
آنچه گفتم را به خاطر بسپار و به آن عمل کن.»
با دلی محزون و چشمی گریان از خدمت امام رضا بیرون آمدم و مانند اسفندی بر آتش، مضطرب و ناراحت بودم. حال مرا کسی نمی دانست، جز خدای تعالی.
فردای آن روز مأمون مرا خواست و گفت:« برو خدمت حضرت ابوالحسن و بگو شما نزد ما تشریف می آورید یا ما خدمت شما برسیم؟»
من خدمت امام رفتم. فرمود:« آنچه را گفتم به خاطر سپردی؟»
گفتم:« بله.»
فرمود:« کفش های مرا بیاورید. من می دانم مأمون تو را برای چه اینجا فرستاده!»
وقتی امام وارد مجلس مأمون شد، مأمون برخاست و دست در گردنش انداخت و پیشانیاش را بوسید و او را کنار خودش نشاند.
ساعتی با او سخن گفت. سپس به بعضی از غلامانش دستور داد برایش انگور و انار بیاورند. من تا این را شنیدم، دیگر نتوانستم صبر کنم و حس کردم تب مرا فرا گرفت. برای اینکه کسی از حال من مطّلع نشود، از مجلس خارج شدم و در گوشهی افتادم. نزدیک ظهر شد که دیدم امام از نزد مأمون بیرون آمد و به خانه خود رفت.
پس از آن به دستور مأمون پزشکان و خدمتگزاران به خانه او میرفتند. مردم می گفتند حضرت علی بن موسی الرضا مریض شده است. پاسی از شب گذشته بود که یک باره صدای صیحه و فریاد بلند شد. همه به سمت خانه امام میدویدند. من دیدم مأمون با سر برهنه ایستاده، دکمه های پیراهن را باز کرده و گریه می کند. در میان جمعیت بودم تا صبح شد و مأمون برای تغسیل امام اقدام کرد.
من خودم را به مأمون رساندم و آنچه را که امام فرموده بود، به او گفتم. مأمون گفت:« باشد. من کاری ندارم. هر چه می خواهی انجام بده.»
ماجرا همانطور که امام فرموده بود، پیش رفت. من پشت خیمه ایستاده بودم و صدای تکبیر و تهلیل و تسبیح و به هم خوردن ظروف و ریختن آب به گوش می رسید. بوی عطری برخاسته بود که تا به حال نشنیده بودم.
سپس مأمون همان سؤالی را که امام فرموده بود از من کرد و من نیز پاسخ او را دادم. همه چیز بر طبق گفتهی امام پیش رفت و وقتی کلنگ بر زمین اثری نکرد، من جای قبر را نشان دادم و خودم کلنگ زدم. قبر آمادهای پدیدار شد و مأمون مبهوت ماند. قبر پر از آب شد، سپس ماهیای ظاهر شد و بعد پنهان گشت و آبها به زمین فرو رفت. من بدن مطهّر امام را کنار قبر گذاشتم. ناگهان پارچهای سفید قبر را پوشاند و بدن پاک آن حضرت بدون اینکه من یا کس دیگری به آن دست بزند، وارد قبر شد. مأمون گفت:« خاک بریزید.» گفتم:« نه. امام فرموده خود قبر پر می شود.» قبر پر شد و مأمون برگشت.
سپس مرا طلبید و گفت:« ای هرثمه! تو را به خدا، آنچه از علی بن موسی شنیده ای برای من بگو.»
من گفتم:« همین ها بود که دیدی.»
مأمون گفت:« آیا غیر از اینها هم چیزی به تو گفته؟»
گفتم:« چرا. داستان انگور و انار.»
رنگ صورت مأمون زرد شد، سرخ و سپس سیاه شد و بی هوش روی زمین افتاد.
و در همان حال بی هوشی میگفت:« وای بر من! در پیشگاه و
رسول خدا و
علی و
فاطمه و
حسن و
حسین و
علی بن الحسین و
محمد بن علی و
جعفر بن محمد و
موسی بن جعفر و علی بن موسی الرضا چگونه پاسخ گویم؟! به خدا قسم زیان آشکار همین است!»
من او را به حال خود گذاشتم و به گوشه ای رفتم. پس از لحظاتی مرا صدا کرد. مثل افراد مست نشسته بود. به من گفت:« ای هرثمه! به خدا قسم تو از علی بن موسی و هر کس که در زمین و آسمان است، نزد من عزیزتر و قیمتیتر نیستی. اگر بشنوم آنچه را شنیده ای و دیده ای برای کسی گفتهای تو را خواهم کشت.»
گفتم:« اگر کلامی بگویم، خون من بر تو حلال باشد.»
مأمون گفت:« نه. باید قسم بخوری.»
من قسم خوردم.
مأمون دست ها را به هم کوبید و گفت:« ای وای بر من.» سپس آیه 108 سوره نساء را خواند:« هنگامی که نقشه هایی می کشند که خداوند راضی نیست، از مردم میترسند ولی از خدا نمی ترسند، در حالی که خدا همیشه با آنهاست و به آنچه انجام می دهند آگاه است.»
منابع:
بحار الانوار، ج 49، ص 293، ح 8. از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 245- 250.
مراجعه شود به
خبر حضرت رضا علیه السلام از شهادت خویش